امروز خندانیم و خوش (جلال الدین محمد بلخی)
امروز
خندانیم و خوش، کان بخت خندان می رسد
سلطانِ سلطانانِ ما از سوی میدان می رسد
●
امروز
توبه بشکنم، پرهیز را بر هم زنم
کان یوسف خوبان ما از شهر کنعان می رسد
●
مست و
خرامان می روم، پوشیده چون جان می روم
پُرسان و جویان می روم، آن سو که سلطان می رسد
●
اقبال
آبادان شده، دستار دل ویران شده
اُفتان شده، خیزان شده، کز بزم مستان می رسد
●
پُر نور
شو چون آسمان، سرسبز شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان، کان بحر عُمّان می رسد
●
باز
آمدی، کف می زنی، تا خانه ها ویران کنی
زیرا که در ویرانه ها خورشید رخشان می رسد
●
امروز
مستان را بجو، غیبم ببین عیبم مگو
زیرا ز مستی های او حرفم پریشان می رسد